من 31 سالمه سال 89 ازدواج کردم امسال خدا یه بچه بهمون داده
با همسرم قبل از ازدواج دوست بودیم
بعد از ازدواج کم کم به واسطه رفتارهای همسرم رابطمون با خانواده من کم رنگ تر شد
در صورتی که عکس این قضیه رابطمون با خانواده همسرم خیلی پررنگ شد و هنوزم هست
من دو تا خواهر دارم که هر دو ازدواج کردن
خواهر بزرگم خیلی مذهبیه و تحصیلات حوزوی داره خواهر کوچکم زیاد نه یعنی مث خودمونه
همسر من از همون اول از خواهر بزرگ من خوشش نمیومد و سعی می کرد کم تر با هم برخورد کنن
این اواخر و مخصوصن از زمان بارداری همسرم اوضاع خیلی پیچیده تر شد
طوری که مثلا خواهر من زنگ میزد احوال همسرمو بپرسه و ایشون تلفن رو جواب نمیداد ولی دقیقن یه مدت بعدش از من گله می کرد که خواهرت اگه ما رو میخواست یه زنگ می زد احوالمو می پرسید
یا مثلن توی دوران بارداری پدر بزرگ همسرم فوت کرد و خواهرای من بابت تسلیت تماسی با همسرم نگرفتن که این موضوع خیلی ناراحتش کرد ولی وقتی ازشون پرسیدم اونا گفتن چون زنت باردار بوده نخواستیم بیشتر از این ناراحتش کنیم
خلاصه که قضیه طوری ادامه پیدا کرده که الان همسرم خیلی راحت به خانواده من بد و بیراه میگه البته فقط در حضور من و خدا روشکر هنوز این موضوع رودررو نشده ولی خب همینم خیلی آزار دهندس چون من تا بحال از گل نازک تر به خانواده همسرم نگفتم چه تو رو چه پشت سر
مثلا همسرم به بچه خواهرای من میگه توله سگای مردم البته وقتایی که خیلی ناراحته اما کافیه من اسم بچه خواهر خودشو بیارم که دیگه تا چند روز دعوا داریم و تا من میگم تو نگو تا منم نگم میگه خانواده خودتو با خهانواده من مقایسه نکن
در کل خانواده خودشو از من خیلی خیلی بالاتر می دونه
خلاصه در مودنم نه راه پی دارم نه پیش
آخرین بار همین 5 شنبه خواهرم زنگیده که من میخوام بیام افطاری خونتون چون ما تازه جابجا شدیم هم بیام دیدن خونت هم ببینمتون هم بچتونو ببینم دلم واسش تنگیده
چنان قشقرقی به پا کرد که ناچار شدم بزنگم کنسلش کنم
وقتی هم که میخوام بهش بفهمونم که اونا دوسِت دارن فوری میزنه زیر گریه که تو داری طرفداری خانوادتو می کنی و اونا رو به من و بچمون ترجیح میدی
تو رو خدا کمکم کنین خیلی داغونم